شوق دیدارت
کاش می دانستی روز ها و شبها و لحظه به لحظه پروانه های معصوم عاشق قلبم را به سوی تو پر می دهم و از آنها می خواهم برایم از تو خبر آورند .اما بی خبر از تو باری دگر .
بر روی لبه پنجره قلبم می نشینند وشرمنده تر از همیشه همپای خودم می گریند و ترانه تلخ جدایی زمزمه می کنند ناگهان با هم چشمانمان به آسمان آبی می افتد و ابر های تکه تکه را نظاره می کنیم و در بین آنها شمائل زیبای تو را می بینیم که سوار بر اسبی سفید از ابرهای پشته ای از سرزمین باران برایم با خود نان و عشق آورده ای دستانم را به سوی آسمان دراز می کنم تا تو را با اسب سفیدت بر آغوش بکشم و از بوی باران مست شوم
بیا پیشم تا یک عمر از عطر وجودت مدهوش شوم
شنبه 15 آذر 1387 - 9:42:59 AM